شـــــیرین و فـــــرهاد

شبی شیرین بزد فریاد، که ای شیرین ترین فرهاد

شـــــیرین و فـــــرهاد

شبی شیرین بزد فریاد، که ای شیرین ترین فرهاد

عشق شیرین و فرهاد

از مهرورزان زمان های کهن هرگز از خویش نگفتند سخن در آنجا که «تو»ئی بر نیاید دگر آواز از « من» ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد. هر چه میل دوست ، بپذیریم به جان ، هر چه جز میل دل او ، بسپاریم به باد ! آه ! باز این دل سرگشته من یاد آن قصه شیرین افتاد. بیستون بود و تماشای دو عشق در زمانی که چو کبک خنده می زد « شیرین » تیشه می زد « فرهاد » نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد . کار شیرین به جهان شور بر انگیختن است. عشق در جان کسی ریختن است ! کار فرهاد بر آوردن میل دو دوست . خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن . خواه با کوه در آویختن است ! رمز شیرینی این قصه کجاست ؟ که نه تنها شیرین ، بی نهایت زیباست ! آن که آموخت به ما درس محبت می خواست جان چراغان کنی ، از عشق کنی ، به امیدش ببری رنج بسی ، تب و تابی بودت هر نفسی به وصالی برسی یا نرسی ! سینه بی عشق مباد!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد